شاه ماهي

سروش امامي راد
soroosh_rahgozar@yahoo.com



يك قصه بيش نيست غم "عشق" و اين عجب
كز هر زبان كه مى شنوم نامكرر اســت
حافظ





پسر جوان راه نمي رفت بلكه مي دويد؛ از ميان شاليزارهاي منتهي به باغ ارباب. و براي كشاورزاني كه تا زانوان در گل فرو رفته بودند و نشا ميكاشتند، دست تكان ميداد. همه او را مي شناختند: عباس نوكرزاده ي آقا؛ پدرش نيز نوكر ارباب بود و بعد از او، عباس به جاي پدر در خانه ي ارباب مشغول به كار شده بود. از همان بچگي كه كارهاي خورده ريز خانه را انجام ميداد تا به امروز كه جواني بود و سراسر نيرو كه تمام امور خانه را يك تنه به دوش مي كشيد. اما امروز، هنگام مراجعت به خانه ي ارباب با تمام روزهايش توفير داشت؛ بسيار شاد و سرحال به نظر مي رسيد. همچون پسر بچه ها مي دويد و شلنگ ميانداخت؛ گويا امروز در خانه ي ارباب خبرهايي است. عباس صبح سحر خبردار شده بود كه ارباب براي رفع و رجوع بعضي از كارها، شبانه به پايتخت برگشته و خانم نيز ناگهاني همراه با مستخدمه اش به شهر رفته. فقط دختر يكي يكدانه ي ارباب، پري خانوم در خانه تنها مانده. عباس سر از پا نمي شناخت كه امروز صبح زود، مادر بيدارش كرده بود: ((عباس زاي!... ويريس، خانوم كوچيك دنبالَ روانه گوده؛ ننم تِره چي كارت داره1!...)) و عباس متوجه شد كه خانوم تنهاست و اين كلمه ي "تنها" مثل گردابي به جانش افتاده و زير رويش كرده بود. خواب از سرش پريد. همچون فنري از جا جسته يك راست رفته بود حمام. و آنقدر در حمام با آب شور و ولرم دريا معطل كرده بود كه مادر نگرانش شده بود: ((ما ر، چي بُبُسته2؟!)) و آنگاه آمده بود بيرون؛ متفكر به نظر مي رسيد. شتابزده صبحانه ناچيزي خورده بود؛ يك لقمه نان و پنير و يك استكان چايي و هربار كه
ياد دختر ارباب و تنهايي اش ميافتاد ضربان قلبش شدت ميگرفت؛ بي هوا استكان چاي داغ را بالا ميرفت و زبان و گلويش مي سوخت. اما بعد با دقت لباس پوشيده بود. پيراهن سفيد كه هديه شب عيد آقا بود با جليقه آبي سير، يادگار پدر خدا بيامرزش. دزدكي نيز از صندوقچه مادر كمي روغن مو كف دستش ماليده بود كه آخرين لحظه دم پنجره شكسته ي اتاق، خوب به موهايش شانه زده و بدون اينكه رو به مادرش برگردد با صداي شوق انگيزي، خداحافظي كرده بود. و غافل بود از اينكه مادر دم ايوان چوبي خانه ايستاده و در حاليكه رفتنش را تماشا ميكند، به آرامي و بي صدا اشك مي ريزد و زير لب دعايش ميكند كه مبادا امروز دست از پا خطا كند و آبروي چندين و چند ساله ي پدر را كه محرم اسرار آقا بود، برباد دهد.
و اينك پسر جوان پاشنه ي گيوه هايش را بالا كشيده و در راه باريكه ميان شاليزارها رو به ويلاي ارباب مي دويد. اما به يكباره ايستاد و خنده از لبانش پركشيد؛ به محض ديدن هيبت غول آساي ويلاي ارباب در ميان درختان سپيدار بلند در درونش ترس رخنه كرد. نمي دانست چرا اما به دلش بد افتاد كه قرار است اتفاق بدي بيافتد؛ احساس خاصي كه تنها آنهم روز اول مدرسه تجربه اش كرده بود؛ روزي كه ديگر هرگز تكرار نشده بود. همانروز اول كه راهي مدرسه كوچك روي تپه شده بود. تنها مدرسه ي اين نواحي. همانند امروز، شاد و ذوق زده همراه چند هم روستايي مي دويدند؛ و كلاس درس؛ ميز اول، كلاس اول. و هنوز نقشه ي بزرگ و زردرنگ روي ديوار كلاس را به خاطر داشت. نقشه اي گربه شكل و آنجايي كه بچه هاي كلاس بالاتر، شادمان دست رويش ميگذاشتند. تنها لكه ي سبز روي نقشه ي زرد. كنار آبي بي پايان كه از نقشه زده بود بيرون. همه چيز به خوبي و خوشي پيش ميرفت كه به يكباره در زدند و پدر عباس وارد شد. خسته اما مغرور؛ يك لقمه نان و پنير و گردو كه شايد عباس فراموش كرده بود؟ خوب به خاطر نداشت اما كاري كه نبايد مي شد، شد. عباس پسر نوكر آقا!... و بچ بچه اي كه كلاس را دور زد و به معلم رسيد.و آنگاه ناچارا معلم رو به دانش آموزان سربلند كرده: ((خوب بچه ها، چه اشكالي داره؟... يكي از بچه ها پدرش كشاورزه، اون يكي خانه ي ارباب كار ميكنه)) عباس آنروز براي اولين بار احساس كرد چيزي در درونش شكست. و بعد آن حادثه ي ناگهاني مرگ پدر، عباس براي هميشه از درس و مدرسه بريد. اول تصميم گرفت كشاورز شود. اما كشاورزي قبل از هر چيز قطعه زميني مي طلبيد، چيزي كه پدر از داشتنش محروم بود. و شايد پيشنهاد مهربانانه ي ارباب به مادر داغديده و عباس كه ندانسته پا جاي پاي پدر گذاشته بود. ابتدا دودل، اما امروز...
دست برد و از جيب داخلي جليقه، آينه كوچك لب پري را بيرون آورد و براي چندمين بار به چهره اش نگاه كرد. سرِ گرد و موهاي نرمش كه آنقدر رو به بالا شانه و روغن خورده كه حتي در هواي نيمه ابري نيز برق ميزدند و چشمان كوچك ميشي زير آن ابروان پرپشت سياه. و ته ريش نرمي كه كنار شقيقه ها رو به سبز ميزد و تنها يك جوش چركي سر سفيد روي پيشاني كوتاهش، آزارش ميداد. اما در كل از چهره اش راضي بود. با خود فكر كرد اين چهره جوان را جايي ديگر نيز ديده كه يكدفعه يادش آمد؛ در صندوقچه مادر. اولين و آخرين عكس عروسي پدر و مادر. و مادر بعدها برايش تعريف كرده بود: ارباب جوان آن زمـان تازه دوربيني سفارش داده بود كه از فرنگ برايش آورده بودند و از آنجا كه ورود دوربين را مقارن با ازدواج نوكرش به فال نيك گرفته بود، دستور داده بود كه اولين عكس را از اين زوج خوشبخت بگيرند. و جالب اينجا كه در طرح چهره سياه و سفيد پدر نيز، مثل چهره ي امروزش، هيجان و ترس خاصي مشاهده ميشد. شايد از اينكه مجبور است پيش آقا جسارت به خرج داده و كنار دست زنش عكس بگيرد و يا اينكه شايد از هيبت دوربين بزرگ با آن سوراخ گود و تاريكش ميترسيده؟!
آينه را در جيبش گذاشت. حركت كرد. اينبار آرامتر و باز هم با خود فكر كرد. دختر ارباب، تنهايي و من؟ دختر ارباب با من چيكار ميتونه داشته باشه؟ شايد خريدي يا شايدم مشكلي براش پيش اومده و يا شايد كسي مزاحمش شده؟! با اين فكر به سرعتش افزود. اما محض دلخوشي نيز شده اينطور فكر كرد كه دختر آقا امروز تنهاست و فقط بخاطر همين با من كار داره! عباس مي انديشيد كه دختر زيباي ارباب نسبت به او بي علاقه نيست. اما هرگز خطر نكرد و اين موضوع را با كسي در ميان نگذاشته بود. دوست داشت تمام لذت اين فكر را براي خودش تنها نگه دارد و ميدانست اگر مردم ده از اين با خبر شوند همه به ريشش ميخندند. بله، حق با آنهاست. چه كسي ديده دختر اربابي عاشق نوكرش بشود؟ غيرممكن است، ديوانگي است و عباس از اين فكرها غيظش ميگرفت. دندانهايش را بهم ميگذاشت و در دل غرولند ميكرد: زماني كه با هم ازدواج كرديم، آنوقت ميفهميد!... سر كه بلند كرد به يكباره خود را مقابل در سفيد و آهني و بزرگ خانه ارباب ديد. زنگ زد و منتظر ماند كه در را برايش باز كنند، كه خبري نشد. با خود فكر كرد شايد خانوم كنار پنجره مشرف به دريا باشد. پس دوباره زنگ زد و بعد باز هم بي اراده آينه اش را از جيب درآورد و به چهره اش خيره شد. اينك مي توانست به راحتي ترس را در چهره اش ببيند. و آن جوش سر سفيد. يك آن با خود فكر كرد: اگر بتركونمش جاش قرمز ميشه، باز بهتر از يه جوش چركي كثيفه! با دو انگشت جوش را لمس كرد اطرافش را گرفت و چشمانش را ريز كرد و خواست فشارش دهد كه به يكباره در باز شد. ترسيد؛ آنچنان كه از جا پريد. و ناخودآگاه دستانش را جمع كرد و آينه را در مشت پنهان كرد. دختر خنديد: ((چيه چرا ترسيدي؟!)) مِن مِن كرد اما صدايش در نيامد. چهره ي زيباي دختر سلام كردن را نيز از يادش برده بود؛ رخسار پري، همان شاه پري دريايي قصه هاي شبهاي كودكي كه گهگاه مادر برايش تعريف ميكرد؛ و عباس چقدر دوست داشت كه براي يكبار هم شده پدر وقت ماهيگيري آنرا صيد كند. دختر متعجبانه پرسيد: ((منتظر چي هستي؟! نمياي داخل؟...)) و تن صداي دختر كه انگار و از روي عمد براي سوزاندن دل پسرك نازكش كرده، آتش به جانش انداخت. آب دهانش را فرو داد: ((گويا فرستاده بوديد پي ام؟...)) و دختر كه باز هم خنديد؛ آرام از جلوي در كنار رفت. عباس خواست به دنبال خانوم وارد شود كه متوجه تر شدن دستش شد. با نهايت تعجب به دستش نگاه كرد: عباس رنگ پريده و دو نيم شده اي را ديد كه در ميان خون روشن و گرم به او خيره شده بود. دستش به شدت خون ريزي داشت...



پس از نوشيدن آب پرتغال حالش كمي جا آمده بود. اما عباس خود نيز خوب ميدانست كه اين هيجان و ترس ناشي از بريدگي دستش نيست. خانوم غيرعادي مهربان شده و پس از اينكه يك ليوان آب پرتغال به عباس داده تا فشارش بالا بيايد، حالا مشغول بستن زخمش بود و عباس دلش غنج ميزد براي بوسيدن دستان سفيد و نرم خانوم، با آن انگشتان لاغر و ناخنهاي بلند رنگ شده. و اين بو... بوي ملايم و خوشي كه همچون بوي درخت سنجد در بهار، خوش و سرگيجه آور بود. بويي كه تنها و فقط از پري به مشام مي رسيد و واقعا عباس حاضر بود كه تمام دار و ندارش را بفروشد و شيشه عطري بخرد كه بوي خانوم را بدهد. اما پري كه به آرامي باندها را دور دست زمخت عباس كه نسبت به ساير اعضاي بدنش تناسب نداشت، مي بست به چهره ي سرخ و سفيد عباس نگاه كرد: ((نه، مثل اينكه حالت جا اومد؟... ولي نگفتي، اون تيكه آينه رو چرا تو مشت گرفته بودي؟!)) عباس جوابي نداشت و تنها از روي شرمندگي خنديد. ولي يك آن، با تعصب روستايي اش، دست بزرگش را از ميان دستان كوچك پري بيرون كشيد. از يك طرف انجام وظيفه و از طرف ديگر اين حضور تنها در كنار پري، موجودي كه شبها خوابش را مي ديد و روزهاي نبودنش، رويايش را در ذهن داشت، حالش را دگرگون كرده بود؛ بدنش گُرگرفته بود. سر به زير به لكه هاي خون زير بانداژ نگاه مي كرد. آنگاه سعي كرد كمي بر خود مسلط شود. پس به آرامي گفت: ((امر بفرماييد خانوم؟)) با شنيدن اين حرف پري به يكباره جهيد و همچون كدبانويي كه قرار است كلي مهمان ناخوانده برايش از راه برسند، يك دست به سر و يك دست به كمر وسط سالن اصلي ويلا، زير لوستر بزرگ، درمانده ايستاد. عباس به خود جرات داد و از پشت به بدن پري نگاه كرد. لباس بلند سفيدي پوشيده بود كه مثل ابريشم نرم بود. با نقش چند پري دريايي كه عباس نمي دانست چطور روي پارچه نقاشيش كرده اند و موهايش، بلند و سياه كه تا روي كمر باريكش امتداد داشت. عباس غرق ديدن اندام موزون و زيباي پري بود كه پري آشفته برگشت: ((براي چي نشستي؟!)) عباس همچون آدم آهني بي اختيار و سنگين بلند شد. اما همچنان منتظر دستور خانوم بود. و به خود اجازه نمي داد كه به چيزي غير از خدمت فكر كند. اما مگر ميشد تنها، در ويلاي زيباي آقا روبروي دخترك سياه چشم ايشان ايستاده باشي و به چيزي غير از... عباس خوش داشت كه اين حس مرموز آميخته با ترس و لرز را كه مثل شنا كردن در دريا آنهم شبانه، ترسناك اما جذاب بود را ((عشق)) بنامد. اما نه، نبايد فعلا و در چنين شرايطي كه خانوم به او احتياج داشت، به چنين چيزهايي انديشيد.
- ((امروز مهمان دارم))
با گفتن كلمه "مهمان" سگرمه هاي عباس درهم رفت. ناخواسته به طرف آشپزخانه حركت كرد كه پري با حركت دست مانعش شد. ((آشپزخونه نه!)) عباس برگشت. برق خاصي در چشمان پري موج ميزد. از همان نگاه ها كه عباس ربطش ميداد به حس و علاقه پري نسبت به خودش. به يكباره دلش فرو ريخت. نمي دانست چرا اما احساس ميكرد با اين طرز نگاه و سكوت خانوم قرار است، اتفاقي بيافتد. چه اتفاقي؟ و عباس ناخواسته فكر كرد تمام شد! من و او... اينجا... تنها... بدجوري قافيه را باخته بود.
- ((عباس ميخوام برام ماهي بگيري!))
- ((ماهي؟!!))
- ((آره!...ماهي، نميدوني ماهي چيه؟!))
- ((چرا... چرا... اما... ))
- ((اما چي؟))
- ((هيچي)) عباس شوكه شد؛ اصلا انتظار چنين درخواستي را نداشت.
- (( ميگن تو ماهيگير خيلي قابلي هستي!...))
- ((من؟!...))
- ((راستش دوست دارم ماهيگيريتو نگاه كنم. شنيدم تا حالا نشده از دريا دست خالي برگردي؟! و در ضمن بدم نيست به مهمونم ماهي بدم، ماهي تازه...)) و پري خنديد. از آن خنده ها كه عباس شيفته اش ميشد.
عباس بدون هيچ بحثي قبول كرد. سرمست از تعريف خانوم به باغ رفت و در انباري، وسايل ماهيگيري ارباب را بيرون آورد و به سالن برگشت. پري را نديد، اما در پي جستنش هم برنيامد. دستور گرفته بود، بايد پي انجام وظيفه ميرفت. بي معطلي و از در سراسري سالن رو به دريا خارج شد. به محض ورود به محوطه ساحل، گيوه هايش را از پا درآورد؛ اين رسم كهن مردان ماهيگير ده بود.گيوه ها را گوشه اي جفت كرد و آنگاه سربلند كرد و به آسمان نگاهي كرد. تكه هاي ابر هر لحظه بيشتر ميشدند و اين خود رسيدن طوفاني را هشدار ميداد. اما عباس بي توجه به راهش ادامه داد و پس از مسافتي به ساحل سنگي مقابل ويلا رسيد. و دريا، همان دوستي كه نبايد زياد بهش اطمينان كرد؛ اين نصيحت را از پدر، هميشه به خاطر داشت؛ اما گويي پدر خود فراموش كرده بود!... دريا همچنان نيمه آرام و موجها كه يكي پس از ديگري خود را بر پيكر صخره ها مي كوبيدند. عباس با ديدن امواج و حس نسيم دريا خود را دوباره بازيافت. نفس عميقي كشيد و بوي دريا را يكجا فرو داد. حالش جا آمد. به اطراف نگاهي كرد. همه جا خالي و ساكت به نظر مي رسيد. گويا ديگران رسيدن طوفان را زودتر پيش بيني كرده بودند. عباس پوزخندي زد؛ خم شد تا وسايل ماهيگيري را مهيا كند. باد خنكي ميوزيد كه هر لحظه بر شدتش افزوده ميشد. عباس چوب و قلاب را بيرون آورد و خيلي سريع وسايل را آماده كرد. تنها در سر يكي از قلابها تكه نان آغشته به ادويه زد و بقيه قلابها را برهنه گذاشت. رفت و روي بلندترين صخره موج شكن ايستاد. عادت داشت كه مرتبا وظيفه اش را تكرار كند تا مبادا مرتكب خطايي شود؛ پس دست عقب برد و در حاليكه زير لب تكرار ميكرد: ((خانوم ماهي ميخوان!)) قلاب را به آب انداخت. از آن بالا هم به شناور قلاب مسلط بود و هم به ويلا. برگشت؛ از ويلا خبري نبود. حالا وقت هجوم افكار بي سر و ته بود. عباس با خود انديشيد كه: اين چه مهماني است كه وقتي خانوم تنهاست ميايد؟ اصلا چه معني دارد وقتي آقا منزل نيست، مهمان بيايد؟ و بعد با استدلال ضعيفي بدانجا رسيد كه خانوم را مجاب ديد كه مهمانهايش را از آقا پنهان كند. زيرا... و واقعا جوابي نداشت! چرا وقتي در خانه كسي نيست، مهمان دعوت مي كند و حتي براي نهار هم ماهي ميل مي كنند؟! نمي فهميد و يا نمي خواست اين بار نيز بچگانه فكر كند. كه به يكباره با صداي مهربان خانم، بند دلش پاره شد: ((به گمونم خبرايي؟!)) عباس باز هم جا خورد اما اينبار صداي دريا به كمكش شتافت و توانست لرزش صدايش را پنهان كند: ((خبر... چه خبري؟))
- (( دريا رو ميگم... مثل اينكه قراره طوفان بياد!))
- (( دريا... طوفان... شايد...))
و دوباره به شناور خيره شد كه مرتب و از چپ و راست امواج سنگيني بر آن فرود ميامدند و لختي ديگر سر از آب بيرون مياورد. از ماهي خبري نبود. اين وقت از سال، اين وقت از روز، با اين هوا؟ عباس مضطرب در دل تكرار كرد: ((خانوم ماهي ميخوان!)) و دزدكي گوشه چشمي به خانوم انداخت. چهره اش دوچندان زيبا شده بود. باد ميوزيد و موهايش كه بازيچه دست باد شده بودند و بناگوشهاي عريان و سفيدش كه عباس بو نكرده مي دانست چه بوي خوبي ميدهند و شنل قرمزي كه پري دور خود پيچيده بود و با دستي آنرا روي سينه هاي كوچك و برجسته اش نگه داشته بود. عباس ناخواسته گفت: ((خانوم سردتون نشه؟!)) اما دخترك توجهي نكرد؛ نگاهش آن دور دورها را ميكاويد؛ گويا در روياهاي خودش غرق شده بود . عباس دوباره تكرار كرد؛ اينبار بلندتر. پري برگشت و در چشمان عباس لبخندي زد: ((نه... خوبه!)) در كنار من؟! عباس دوست داشت اينطور فكر كند: ((الان براتون ماهي ميگيرم))
- ((ماهي؟... راستش فكر كردم، نكنه ايده ي خوبي نباشه! اگه نگرفتي هم زياد مهم نيست؛ نهايتش اينكه زنگ ميزنم غذا بيارن!...)) به عباس برخورد. لب ورچيد و با خود فكر كرد، نكند خانوم دارد ازش بيگاري ميكشد؟! اصلا آيا ماهيگيري بهانه نيست؟... بهانه؟... چرا خانوم تنها در خانه مهمان دعوت ميكند؟ سابقه نداشت!... و اصلا از كي تا حالا خانوم تنها ميماند؟از زماني كه عباس خود را ميشناخت و در خدمت خانواده اربابش بود، اين دختر هيچوقت اينجا تنها نبوده. تا چندسالي كه پايتخت پيش بستگانش تحصيل ميكرده و هرزگاهي آن هم تابستانها پيش والدينش بر ميگشت و عجب اينكه هيچوقت در طول اين سالها، از زماني كه عباس هيچ احساسي نسبت به اين دختر لوس كه روز به روز زيباتر ميشد، نداشت تا به امروز كه با او تنها كنار دريا ايستاده و دلش پر مي كشيدكه برود و بغلش كند، اين دختر را تنها نگذاشته اند. هميشه كسي بوده. اما امروز؛ عباس كه كسي را در ويلا نديد و حالا اينجا پري تك و تنها كنار دستش ايستاده و به دور دستها خيره شده. عباس بايد ميفهميد كه چرا خانوم تنها؟... اصلا چرا او اينجا و چرا ماهي؟... اعصابش خورد شد. با اينكه صبح از مادر شنيده بود اما بايد چيزي گفت: ((بي ادبي نشه خانوم... عذر ميخوام!)) باد صدايش را ميبرد: (( ارباب...ارباب؟)) پري دستهايش را بيشتر به پهلوهايش فشرد: ((پدر امشب نمياد...كار داره)) عباس با نگاهي ملتمسانه سئوال كرد. دخترك فهميد: ((مادر هم رفته شهر... به گمونم تا عصر هم بر نميگرده)) و نگاه عباس كه همچنان چهره ي زيباي دخترك را در پي پيدا كردن جواب سئوالهايش ميجست. دختر بدخلق شد: ((ماهي نگرفتي؟)) و عباس رو به دريا برگشت. عباس نياز ديوانه واري به دانستن داشت اما جسارت پرسيدن نداشت...




- ((عباس؟)) و اين عباس را در پس زمينه صداي امواج با آنچنان زيبايي تلفظ كرد كه به يكباره دلِ عباس ضعف رفت: ((بله... بله خانوم))
- ((تو چند سالته؟))
- ((من؟... من... هيفده سالمه خانوم))
((هفده؟ اِهم...)) و عباس دلش پرپر ميزد كه از خانوم بپرسد شما چند سال داريد؟ و اينكه چرا سن مرا پرسيديد؟ و اصلا چرا قبلا اين سئوال را نپرسيده بوديد و يا چرا از پدرتان... كه يادش آمد رعيت زاده اي بيش نيست و درست است آقا به او و خانواده اش محبتهاي بسياري داشته اما همواره از مادر نصيحت شنيده كه : مواظب باش از مهرباني آقا سوءاستفاده نكني، مبادا تن پدر در قبر بلرزد. ياد پدر خاموشش كرد و چوب ماهيگيري را محكمتر در دست گرفت. اما ته دل دوست داشت خانوم صحبت كند؛ باز سئوال بپرسد. اين انتظار زياد به طول نينجاميد كه پري دوباره پرسيد: ((عباس چند كلاس درس خوندي؟!)) عباس هم خوشحال شد از اينكه دوباره خانوم سئوال پرسيده و همينكه شرمنده كه بايد جواب بدهد: (( من زياد درس نخوندم، خانوم))
- ((زياد يعني چقدر؟))
- ((فقط... فقط كلاس اول... اونهم چند روز... ))
آهسته جواب ميداد تا صداي امواج، صدايش را محو كند. اما پري به خوبي شنيد: ((چرا درس نخوندي؟!)) عباس باز هم من من كرد: ((آخه... بعد از اينكه پدرم... پدرم مرد مادرم دست تنها موند و لطف آقا... )) پري حرفش را قطع كرد و با بي ميلي خاصي كه تابحال عباس از پري نديده بود، دست تكان داد: ((...ناراحت نباش، درس خوندن براي تو چيز بدردبخوري نيست ، يعني چيز زيادي رو از دست ندادي!...))
عباس از اين همدردي دلگرم شد. يك لحظه از مصاحبت با دختر اربابش شادي خاصي در دلش جوانه زد. از آن هيجان اوليه ديگر در درونش خبري نبود. ناگهان قطره سرد باراني بر روي دستش خورد. مثل اينكه قطره اي نيز روي صورت پري افتاده بود كه متعجب به ابرهاي سياه آسمان نگاه ميكرد. عباس داد زد: ((خانوم داره هوا خراب ميشه... شما بفرماييد داخل... الاناست كه منم ماهي مي گيرم، ميارم خدمتتون)) اما پري سريع برگشت و با نگاه بسيار نافذي در چشمان عباس خيره شد. دوباره ترس در دلش رخنه كرد كه نكند حرفي بدي زده كه پري بي مقدمه گفت: ((عباس، من خوشگلم؟!))

از دور آذرخشي ناحيه اي از درياي مشوش را روشن كرد. و باد كه چنگ مي انداخت و امواجي كه هر لحظه سهمگين تر از قبل به صخره ها برخورد ميكردند. پسر جواني روي بلندترين صخره رو به دختر جوان پشت سرش برگشته و مبهوت نگاهش ميكرد. انگار نه انگار كه تا لحظاتي ديگر طوفان سختي در ميگرد. آذرخشي ديگر و موجي سنگين... دريا هشدار مي داد.
عباس احساس كرد چيز سنگيني ته دلش افتاد. دوست داشت از آن بالا بپرد پايين و پري را محكم در آغوش بگيرد و هاي هاي گريه كند. بغضش را به سختي فرو داد. همه چيز رنگ ميباخت و عباس از پشت موجي از اشك به دختر ارباب خيره شده بود كه بي صبرانه منتظر شنيدن جواب عباس بود. به سختي دهان باز كرد و صدايش را باد در خود فرو برد. و پري كه خيره به لبهاي گوشتي عباس كلمات را با دقت فراوان ميخواند: ((شما... خانوم... شاه پري... زيبا... )) و پري خنديد. با صداي بلند. طوريكه صداي امواج نيز قادر به محو كردن قه قه اش نبودند. عباس سرخ شده بود و داشت از گرماي درونش تلف ميشد. اما باد خنكي ميوزيد و عرق روي پيشانيش مثل يخ سرد شده بود. پاهايش سست شده و نياز شديدي به نشستن داشت. در حاليكه در دل شاد بود. شاد يا عصباني و يا شايد متعجب؟! عباس فقط مي دانست، حالش زياد خوب نيست و طوفان نيز مزيد بر علت شده بود.
- ((...اخلاقم چطور؟))
و عباس فقط قادر به تكان دادن سر بود. در خواب هم نمي ديد كه روزي آنهم در ويلاي آقا مجبور باشد چنين سئوالاتي را به خانوم جواب بدهد؛ از شادي در پوست خود نمي گنجيد كه قطره درشت باراني گوشه چشم پري نشست. لغزيد و از روي گونه كنارشيار لب متوقف شد. اشك؟ عباس بهت زده شد. و يك آن شادي از دلش پركشيد. سرار اندوه: او تا اين حد... و من؟ عباس خود را در برابر احساسات پري سرافكنده مي ديد.
- ((خانوم... به خدا من... خانوم... ))
و عجب اين كلماتي كه اين قدر در تنهايي راحت بيان ميشوند اينجا به اين سادگي فراموش ميشوند. فراموشي نه، قدرت بيان عاجز است و خستگي و ترس آميخته با هيجان. بايد شهامت داشت...
- ((خانوم من شما رو...))
اما صداي ريز محسوسي حرفش را قطع كرد. صدايي كه نه به صداي دريا شبيه بود و نه به صداي باد در ميان درختان سپيدار... صدايي از جنس هيچكدام. شايد مثل صداي زنبور. ملودي لجوج و اعصاب خورد كن. كنجكاوي زياد به طول نينجاميد. دخترك دست برد و از ميان گره ي شنلش چيزي را كه به گردن انداخته بود بيرون كشيد. عباس مي ديد كه چطور زنگ ميزد و چراغهاي قرمز ، زرد و سبزش روشن خاموش ميشوند. تلفن همراه پري زنگ زد؛ پري چشمهاي درشتش را ريز كرد و به صفحه روشن آن نگاه كرد. گويا چيزي ميخواند. آنگاه ناباورانه به عباس نگاه كرد: ((خودشه!)) عباس با ديدن پريدگي رنگ صورت خانوم يكه خورد. عباس از آن بالا ناباورانه دستان خانوم را مي ديد كه مي لرزيدند و چشماني كه مرتب اطراف را مي پاييدند. به ناگاه خانوم متوجه عباس شد كه متعجب به او نگاه ميكرد. خانوم تبسمي كرد و به خود مسلط شد؛ صداي نازكش را درگلو انداخت: ((بله؟)) و باد بود و دريا كه هجوم مياوردند. و باراني كه اينك يكريز ميباريد. اما عباس فقط دلواپس خانوم بود: سردش نشود؟ و خانوم به شدت نگران اينكه صدا قطع و وصل ميشد: ((بله..... جانم؟... كامي جون تويي؟ الو... كجايي؟... همين نزديكيا؟... الو...)) و اين كلمه همچون سنگي از راه دور به پرواز درآمد و محكم نشست بر پيشاني يخ زده ي عباس: ((كامي؟!)) و عجيب اين اسم برايش آشنا بود. عباس مرتب تكرار ميكرد: ((كامي... كامي... كامي...)) اين اسم را جاي ديگري نيز شنيده بود. كي و كجا؟ عباس برگشت. به دريا نگاه كرد كه حالا ديگر طوفاني و مواج بود. همچون ديوانه ي افسار گسيخته اي كه به قصد خودكشي بر صخره ها سر مي كوبيد. و غرش ابرهاي تيره وآفتابي كه پشت آنهمه ابر مدفون شده بود. عباس در دل فرياد زد: ((كامي... پسرك شهري كه روز تولد ارباب براي آقا پيپ خريده بود... پيپ!)) عباس لرزيد. چيزي نمانده بود كه چوب ماهيگيري از دستش بيافتد. برگشت. دخترك را ديد كه همچنان فرياد ميزد و الو الو كنان و با قدمهاي ريزي به ويلا بر ميگشت. كامبيز خوشگل پسر، بسيار مغرور و تحصيلكرده يكي از تجار بزرگ منطقه. هماني كه از لحظه ورود به مراسم، عباس، نوكر دهاتي آقا را دست انداخته بود تا به آخر و عباس آنروز چقدر دلش ميخواست مشت محكمي تو دهنش بكوبد. و دختران مهماني، كه به دور كامبيز حلقه زده بودند و عباس چقدر دلخوش بود كه در هربار پذيرايي، پري خانوم را دور از اين جوانك خودپسند ميديد. اما امروز... خانوم... مهمان... ماهي... تلفن... كامي... اشك مجالش نداد. از درون به يكباره حس وحشتناكي سربرآورد وآتش و لهيب خشم به چشمانش دويد. گونه هاي سردش به يكباره آتش گرفتند. فكر كرد اگر اين پسرك شهري حالا اينجا بود با دندان خرخره اش را ميجويد. رو به ويلا برگشت و فرياد زد: ((نـــــــــــه...)) و باد كه مشتي محكمي به دهانش كوبيد و فريادش را در دم خفه كرد. قصد داشت چوب را پرت كند و از بالا صخره به پايين بپرد كه چوب ماهيگيري سنگين شد و ناگهاني دستش را كشيد. عباس به يكباره برگشت و خود را كنار امواج سنگين دريا يافت. جايي كه ماهي بسيار بزرگي قلابش را گرفته و عباس را به درون دريا فرا ميخواند. به مبارزه... عباس ناخواسته فرياد زد: ((پري، پري... ماهي)) و پري رسيده بود زير طاق مرمر ويلا، سرگرم صحبت با مهماني كه تا چند دقيقه ديگر پذيرايش خواهد بود. و دلگرم از اعتماد به نفسي كه نوكر جوان پدرش به او داده بود. همه چيز رديف بود. الا عباس...
عباس پا محكم كرد. دست چپ را گرو بازوي راست كرد؛ قلاب را با تمام وجود كشيد و چوب ماهيگيري كمان برداشت و ماهي كه بسيار قدرتمند تر از آن بود كه پسركي هرچند قوي از عهده ي صيد كردنش، بربياد. يكي از همان ماهي هاي بزرگ كه طوفان اشتباهي به ساحل آورده بودش. ارمغان طوفان... ميتوان با آن خانواده اي را غذا داد. عباس شايد براي ارضاي يك حسي دروني، براي نجات دادن آخرين اميد و روشن نگاه داشتن شعله ي ضعيف خدمتگزاري، همچنان تقلا ميكرد با دست زخمي و دلي شكسته. و ماهي همچنان مقاومت ميكرد، پيچ و تاب ميخورد. گهي به راست گهي به چپ و امواج كه عباس را سردرگم ميكردند از تعقيب ماهي. گويا دريا ماهيش را ميخواست. اما عباس نيرويي تازه گرفته بود: ((بايد بگيرمت!... بايد بگيرمت!...)) موجي رسيد و پيش پاي عباس كوبيده شد به صخره. و عباس يك آن ماهي را ديد. باور نميكرد... شاه ماهي؟!... عباس رو به ويلا برگشت. اشك و عرق يك شده بود. فرياد ميزد، التماس ميكرد: ((خانوم... پري... شاه پري... شاه ماهي، پري دوسِت ...)) و جمله اي باز هم ناتمام؛ موجي كه مچ پاي عباس را گرفت و تا عباس آمد به خود بجنبد با پاي برهنه از بالا صخره سرنگون شد. آخرين لحظه مابين زمين و آسمان، صخره ي سنگي و آب دريا؛ آنچه را كه ديد باور نمي كرد. زير نور پرفروغ لوستر بزرگ: (( پري در آغوش كامبيز))

و درياي طوفاني شاه ماهي اش را پس گرفت.../





___________________________________
1. ((عباس ننه!... بيدار شو، خانوم فرستاده دنبالت؛ نمي دونم چيكارت داره!...))
2. ((مادر، چه اتفاقي افتاده؟!))







سروش رهگذر
طرح اوليه-خزرآباد-تيرماه 85
بازنويسي نهايي-كرمانشاه-شهريور85




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34150< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي